باران که می بارد دلم درگیر یک حس است
انگار دستی در درونم رخت می شوید
انگار در پس کوچه های شهر دلگیرم
مردی مسافر قصه های خیس می گوید

هی پشت شیشه ضرب می گیرد به دلتنگی
انگشتهای خسته ام آهنگ سردی را
یک هنگ سرباز پیاده پای می کوبند
با ساز باران بر دلم آوار دردی را

یادم به تهران می کشد آن روزها با او
هی دوره گردی ... در هوای سرد بارانی
جا مانده از آن روزها تصویر جان داری
از یک سکانس کهنه در بغضی زمستانی

تجریش بود و جای پاهامان کنار هم
برسنگفرش شهر باران تند می بارید
من محو او بودم ز جانم شعر بر می خواست
او غرق من بود و مرا تنها مرا می دید

از دورها آوازه خوانی با صدای مست
می خواند تنهایم به باران آی لیلی جان
سوز صدایش زیر باران تا خدا می رفت
زنگ جنون بود آن صدا آهای لیلی جان

او بوسه هایش را کنار شانه ام می ریخت
من در پناه شانه های سنگی اش بودم
باران به باران زیر چترش عاشقی کردم
من بانی آرامش و دلتنگی اش بودم

از ما گذشت آن دل تکانی های بارانی
(صد سال تنهایی ) نصیب روزگارم شد
باران که می بارد یکی با بغض می خواند
لیلی کجایی آآی دلتنگی دچارم شد

باران که می بارد دلم درگیر یک حس است
انگار دستی در درونم رخت می شوید
انگار در پس کوچه های شهر دلگیرم
مردی مسافر قصه های خیس می گوید

 

بتول مبشری



تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:بتول مبشری, | 17:49 | نويسنده : آریا |

 

ساعت باران است
پشت این پنجره 
باران به هیاهو سروپا می کوبد
شال ات اینجاست 
کنارِ گل پاییزی این روسری آبی رنگ
بوی سیگار و کمی ادکلن سرد در آن جا مانده
در صف خاطره هایی که نبردی به سفر
زن بارانی هم دوش تو
دیری ست که تنها مانده
من بیاد تو به باران قدمی خواهم زد
شعرکی خواهم گفت
تکه ای یاد به ایوان غزل خواهم برد
اندکی هم آغوش
و تو را پای سپیدار سرکوچه صدا خواهم زد
شاید از راه همان کافه ی دیروز 
کمی برگردی
شاید از عطر گریزان ِ بنفشه
دل ات آشوب شود
تن به باران بزنی
ساعت فاصله را 
روی ملاقات 
کمی کوک کنی
دل به دریا بزنی
آمدن ات تازه شود
مرد باران زده 
تردید نکن
وعده مان کافه ی صوفی
پشت آن میز کنار در ِچوبی بزرگ
راستی یادم رفت
چمدان 
چتر 
ویک مزرعه لبخند
بیا منتظرم 
معجزه کن باران را ......


بتول مبشری



تاريخ : یک شنبه 10 آبان 1394برچسب:بتول مبشری, | 16:55 | نويسنده : آریا |

 

چه دورم از نفس هایت چه از تب کردنم دوری
چه بیرحمانه تن دادی به این دوری ِ مجبوری


تو را در خواب می بینم میان عطر گندم زار
که می بوسی نگاهم را نه در قابی نه هاشوری


تو را در خواب می بینم شمالی می شود حالم
شمال شعرهای من ! عجب احساس مغروری


ببین باران که می بارد تو از ذهنم نمی افتی
چه ردی مانده از یادت چه زخم تلخ و ناسوری


بجز من با کدامین زن گناه سیب را شستی
در آغوش که لغزیدی به تاکستان انگوری


صدایم کن صدایم کن حریری می شوم با تو
صدایم کن به آوازی به شور ِ ساز و تنبوری


زمانی بوسه هایم را به آغوش تو می دادم
ولی حالا چه ؟ دست باد عجب تصویر ناجوری


تو را چون روزهای دور پر از دلشوره می خواهم
تو را نزدیک می خواهم نگو دوری و مجبوری


بتول مبشری

 



تاريخ : سه شنبه 28 مهر 1394برچسب:بتول مبشری, | 13:21 | نويسنده : آریا |

دوباره امشب آمدی که بغض بالشم شوی
که شعله ور کنی مرا لهیب سرکشم شوی
کنار تخت و بسترم به من بگو چه می کنی
چرا سرک کشیده ای که میل شورشم شوی

پس از تو از شراب من کسی پیاله ای نخورد
کسی به جز خیال تو مرا به خلوتم نبرد
از این اتاق همهمه کسی عیادتی نکرد
مسیر هر مسافری به مقصد تنم نخورد

نمی شود نمی شود که شب به شب خطر کنی
به اشک وا دهی مرا به گریه جان بسر کنی
بیای وُ باز گم شوی به غم حواله ام دهی
من ِنفس بریده را مدام دربدر کنی

گذشته از گناه تو به پی نوشت سال ها
مرا به عمد خط زدن گذشتن از مجال ها
تو در کنار دیگری دچار جرم خانگی
و سهم بیکسی ِمن خیال با محال ها

برو دوباره هم برو به بسترش گناه کن
تو خوب زخم می زنی دوباره اشتباه کن
دوباره رختخواب او به آتش جنون بکش
برو به داغ بوسه ها تن وُ لبش سیاه کن

چه حس تلخ مبهمی به جان امشبم گرفت
بهانه شد عبور تو ببین مرا غم ام گرفت
چهار فصل عاشقی تداعی گذشته شد
بین دوباره عاصی ام جنون امشب ام گرفت ...

 

بتول مبشری

 



تاريخ : سه شنبه 7 مهر 1394برچسب:بتول مبشری, | 16:51 | نويسنده : آریا |

گفتم که در پناهت آرام گیرم ای عشق
در سایه ی خیالت فرجام گیرم ای عشق

گفتم که در هوایت شیدا و مست گردم
گفتم از آبرویت من نام گیرم ای عشق

گفتم که از سر مهر راهم دهی به کویت
شاید از آن جفاکار من کام گیرم ای عشق

حالا که چون اسیری افتاده ام به دامت
دانستم از دویدن سرسام گیرم ای عشق

نه همدلی نه مهری نه خلوت خیالی
باید رفیق راهی همگام گیرم ای عشق

بی همسفر پیاده ....در جاده های احساس
دیگر نخواهم از تو ، آرام گیرم ای عشق !


بتول مبشری



تاريخ : شنبه 4 مهر 1394برچسب:بتول مبشری, | 14:26 | نويسنده : آریا |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 59 صفحه بعد